اسب سواری . مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم . و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب. داد زد : تو . تنها اسب را نبردی . جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند!
فرزانگان گویند سه کار است که کسى پیش نمیگیرد مگر آنکه نادان باشد:
یکى همدمى پادشاهان
دوم چشیدن زهر به گمان
و سوم گشودن راز پیش زنان …
چوپانی ماری را ازمیان بوته های آتش گرفته نجات داد
ودر خورجین گذاشته و به راه افتاد.
چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمد و گفت:
به گردنت بزنم یابه لبت ؟
چوپان گفت:آیا سزای خوبی این است ؟
مار گفت:سزای خوبی بدی است…!!!
و قرارشد تا از کسی سوال کنند.
به روباهی رسیدند و از او پرسیدند چاره ی کار را.
روباه گفت:من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم.
برگشته ومار را درون بوته های آتش انداختند.
مار به استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تارسم خوبی از جهان بر افکنده نشود….
داستان دو گنجشک
روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانهای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی میکردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجهای شدند. آنها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکیها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایدهای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آنها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار میخواست از لانه فرار کند آنها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.
آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن مینگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رمها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.